من و من

یه وبلاگ همدم من...

من و من

یه وبلاگ همدم من...

...

آمدی درخواب من دیشب چه کاری داشتی

ای عجب از این طرفها هم گذاری داشتی



راه را گم کرده بودی نیمه شب شاید عزیز

یا که شاید با دل تنگم قراری داشتی



مهربانی هم بلد بودی عجب نامهربان

بعد عمری یادت افتاده که یاری داشتی



سر به زیرانداختی و گفتی آهسته سلام

لب فروبستی نگاه شرمساری داشتی



خواستم چیزی بگویم گریه بغضم را شکست

نه نگفتم سالها چشم انتظاری داشتی



وقت رفتن بغض کردی خیره ماندی سوی من

شاید از دیوانه ی خود انتظاری داشتی



صبح بوی گل تمام خانه را پر کرده بود

کاش می شد باز در خوابم گذاری داشتی



عشق یعنی بی گلایه لب فرو بستن، سکوت



چقدر گریه کنم آخه بخاطر اینکه هیچ کدوم از شماهایی که دوستتون دارم تو خوابم نمیاین.چرا آخه

اسطوره من چرا؟؟؟

مگه ما بدها  دل نداریم؟؟؟؟

من و مامان

سلام.یه مشکلی که خیلی وقته وجود داره اینه که مامان خانوادش رو به ماها که بچه و شوهرشیم ترجیح میده.

از جون و دل برای مامان و خواهرا و برادراش کار میکنه اما برای ما اونطوری نیس.حسودی نمیکنم و بی انصاف هم نیستم مامانم خییییییلی به خانوادش توجه میکنه.مثلا هروقت میره بیرون حتما به حونه مادربزرگم سر میزنه.وقتی خاله هام زنگ میزنن میگن بیا بریم بیرون مامانم از جون و دل قبول میکنه حتی اگه ماها که بچه هاشیم دوست نداشته باشیم.

امروز خاله م زنگ زد گفت فهیمه اون لباسی رو که واسه عروسی ابجی ف پوشیده بود میده دست زهرا؟مامانم بدون اینکه از من بپرسه گفت اره چه اشکالی داره حتما.

من دلم میخواس حداقل مامان از من یه سوالی میکرد.


یه بار به مامانم گفتم زهرا همش مسخرم میکنه هم درس خوندنمو هم وقتی جدی جدی دارم باهاش صحبت میکنم  و این چیزا مامانم گفت خب داره باهات شوخی میکنه.نباید بدت بیاد.بازم دفاع از اونا...

بعضی وقتها مادربزرگم خونه تنهاس و مامانم بدون اینکه ازم بپرسه منو میفرسته پیشش بمونم.مامان بزرگموخیلی دوس دارما اما خونشون وحشتناکه شبا پدرم در میاد تا خواب برم هم از وحشتناکیش هم از گرما.

خاله م هم حس میکنم خیلی من و درس خوندنمو مسخره میکنه.اون منو یه موجود خجالتی و بی سرزبون و بی دست و پا و ساده فرض میکنه ولی بالاخره یه روزی با رفتنم به همشون نشون میدم هیچ وقت اینطوری نبودم


این روزا

سلااااام اول روز دختر رو به همه دخملای گل مثل خودم تبریک میگم


کوه که مجبور شدم برم.ساعت هشت و اینا بود داداشم منو با موتور رسوند کوه.توی راه دوست داداشم با زنش رو دیدیم.زن دوست داداشم رو تو عروسی ابجیم دیده بودم.زن دوست داداشم گفت خیلی شبیه داداشمم و شوهرش ینی دوست داداشم گفت نه شبیه اون یکی داداشمم که باهامون نیومده بود.

این دوست داداشم برای عروسی ابجیم دعوت بود و زنش رو توی باغ موقعی که میخواس کادو بده دیدمش.و کادو مبلغ قابل توجهی دادن که من خجالت کشیدم.اخه اندازه من که خواهر عروس بودم کادو داده بودن!!!

توی راه هم یکمی با داداشم تعریف کردم.رابطه ام با این داداشم ینی داداش ر خیلی کمه و طبق حرفای مشاورم باید رابطم رو بیشترش کتم.توی راه باداداشم یکمی تعریف کردیم و این باعث شد یکم رابطمون بهتر از قبل بشه.امشب هم باید بهش بگم منو ببره بیرون یکم با موتور بگردیم پوسیدم تو خونه ناسلامتی روز دختر هم هس.امروزعصرزنگیدم به ابجی ف گفتم روز دختره میای امشب بریم بیرون گفت اره با شوهرم ولی باید اول ازش سوال کنم.حدود یه ساعت بعدبهش اس دادم سرم درد میکنه نمیام.راست گفتم اخه کوه که بودیم شب سرد بود سرما خوردم و صبح که بلندشدم شدیدا گلوم میسوخت.

خونه یکی از همسایه هامون توی کوچه اونوری عروسیه و ازصبح تاحالا سازونقاره و اینا میزنن سرم ترکید.

بابا هم فردا صبح میرسه.راسی نازنین هم قراره فردا بیاد.چن روز پیش زنگ زدم به نازنین و گفتم اعصایم از دست مایده خرده و یکمی باهاش حرف زدم و اروم شدم.اونم گفت از بس توخونه هس افسردگی گرفته و اینا.کلی وقت باهم حرفیدم و خوشحالم که تو قضیه مایده به من حق داد.هنوز که هنوزه به مایده نزنگیدم از اون موقع تاحالا.پنج شنبه هم مدرسه کلاس رفتیم اقای ....کلی هوشحال شد که اومدم.خداروشکر معلمای مردمون خیلی سنگین و باوقارن و اینکه خوشحال شد به این دلیل بود که من از شاگردای فعالشم اما این جلسه خوب  نبودم ینی خیلی فعال نبودم و بهم گفت جلسه بعد باید فعالتر باشی .

راستی عکسای عروسی رو به رویا نشون دادم و پنج شنبه تو مدرسه کلا بارویا باهم بودیم و زهرا هم نیومده بود.اون عکس باحال رو هم به زهراخ نشون دادم و یاد خاطرات سرکلاسمون افتادیم و کلی خندیدم و زهراخ به بچه ها گفت دوباره امسال مثل پارسال میشینیم توکلاس.بعد گفت منو تو کنارهم باشیم و کلی بخندیم منم گفتم بع بع بع بع.کلی خندیدیم اخه بع بع بع بع مربوط به یکی از خاطراتمون سرکلاس جغرافی هس.خخخخخ.کلی حرفیدم دیگه همین من برم.فعلا خدافس

خدااااا

جیییییییییییغ

مامانم و اینا یه شب دیگه هم میخوان کوه بمونن.واااااای خدا منم باید برم.

من به خودم قول داده بودم دیگه جایی که اون بنده خدا هس نرم.شوهر ابجی ن رو میگم.

وای خدا اعصاب ندارم.حالابایدبایه کوله پرازکتاب برم کوه.خداااا

هعی خدا

چن وقت پیش مشاورمون یه جلسه گذاشت تا درموردکنکور و درس خوندن و اینا باخودمون و مامانا صحبت کنه.به مامانا گفت به تغذیه بچه کنکوریتون اهمیت بدید همه اش خودتون نرید بیرون از خونه.با دخترتون باشید و درس خوندش براتون مهم باشه و اینا.

حالا اینجا کلا برعکسه. تو فرهنگ اقوامم ازدواج کردن مهمه و درس خوندن مهم نیس .حالا من که تقریبا درس خونم فکرشو بکنید تو این اقوام چی میکشم...

مامان خانم هم دیروز عصر تشریف برد کوه.من موندم و خواهرم و بچه هاش.بچه های خواهرم که نمیذارن درس بخونم وای.الان خواهرم و بچه هاش و اون یکی خواهرم پاشدن رفتن کوه و امشب می مونن.به من هم گفتن بیا گفتم اگر کنکورمو بذارم دست بیرون رفتنای شما که بدبختم من.خب آخه اقوامم زیاد بیرون میرن حالا چه واسه تفریح چه واسه دیدن دیگر اقوام.من بدبخت این وسط موندم که همیشع باید تنها خونه باشم  تو درس خوندن.خو من چیکار کنم؟هیچ کدوم از اقوام و خانواده ام ذره ای براشون مهم نیس کنکور دارم و باید بخونم.بچه های خواهرم که همیشه چسبیدن به من و نمیذارن درس بخونم یکی حتی جلوشونو نمیگیره بگه فهیمه بدبخت درس داره.خانم ا مشاورم گفت برم خونه یکی بمونم خب آخه خونه کی؟خونه زهرا که سالی یه بارهم دعوتمون نمیکنه و فقط واسه تولدش به زور میریم خونشون؟خونه مایده که خودش دوتاخواهربرادرظلم کن داره؟خونه نازنین؟

تصمیم گرفتم برم خونه ابجی ن اما اونم پاشد رفت کوه.امشبم باید بزنگم به ابجی ف تا برم اونجا بمونم ببینم چی میشه آخر عاقبت این بی توجهی های خانواده ما.