من و من

یه وبلاگ همدم من...

من و من

یه وبلاگ همدم من...

دلم میخواد بنویسم اما نمیتونم

سلام.این روزا خیلی اتفاقایی می افته که دوس دارم بنویسم اما اصلا حسش نیس.حتی وقتایی که خیلی نیاز دارم به نوشتن

دوروز پیش به رویا زنگ زدم که قرآنش رو برام بیاره اما خونه نبود یه ساعت بعدش زنگ زدم هنوز نیومده بود.یه نیم ساعت بعد ازخونه مادربزرگش زنگ زد و یه جوری حرف زد که واقعا از دوبار زنگ زدنم خجالت کشیدم.

تصمیم گرفتم کمتر به رویا زنگ بزنم.من به دردودل بااون احتیاج دارم اما اون برای دردودل خواهرشو داره و راحت بااون حرف میزنه و هیچ گونه نیازی به من نداره شاید...راستی این روزا بیشتر به تفاوتام بارویا پی بردم و اینکه چرانمیتونم باهاش صمیمی شم

من یه ادم احساساتی هستم اما رویا نه.من دیگران رو به خودم ترجیح میدم اما اون نه.

من یکم شیطونی رو تو مدرسه و سرکلاس دوس دارم اما رویا نه.

من به یه دوست احتیاج دارم شدید اما اون نه شاید...

نمیخوام این رابطه یه طرفه باشه.

الان واقعا ارزو میکنم کاش بانازنین همکلاس بودم.

اون رشته تجربیه و فسا هس...

حدود۶ساله بانازنین دوستم.نازنین اوایل خیلی مغرور بود اما بعد از فوت مادرش اون همه غرور تبدیل شد به احساسات و زودرنجی...

بانازنین خیلی پایه ام اون واقعا برای همه چی پایه هس و هردفعه که میاد باهم میریم کافی شاپ و کلی خوش میگذرونیم.اما...

نازنین از وقتی رفت فسا دیگه نماز نمیخونه

نمیدونم چکارکنم.بایدیه روز برم پیش مشاورم و ازش راهکار بخوام...

راستی...کتاب سلام بر لبراهیم رو اتفاقی تو کتابخونمون پیدا کردم.نمیدونم مال کیه ولی احتمالا مال بابامه.دارم میخونمش خیلی کتاب قشنگیه...به من فهموند که درمقابل شهیدا هیچی نیستم...هیچی.

چن هفته هس میخوام برم دکتر برام ازمایش بنویسه اما نمیشه.امروز هم میخواستم برم اما خواهرم و اینا داشتن میرفتن تهران.بابام هم روزه هستو مامانم باید براش افطار اماده میکرد عصر هم همسایمون اومده برد خونمون.

قراره ازمایش بدم اخه احتمالا کبد چرب دارم و علت نداشتن تمرکزم هم احتمالا به همین خاطره.

دیگه اینکه تو کلاس جامو عوض کردم و الان واقعا احساس راحتی میکنم.اخه جای قبلیم کنار ز.خ و ز.ن خیلی اذیت میشدم.مسخره کردنا و پوزخندای ز.ن و حساسیتاش و رقابتش و کلی چیز دیگه منو اذیت میکرد.اما الان کنار ف.ر هستم و به ا.ط و ر.ح نزدیکم و این دوتا خیلی دوسم دارن و دیروز کلی خوش گذشت.امروز تعطیل بودیم

دیروز ز.س گفت بیا بریم قبر خونوادگی که جلوی مدرسمون هس روببینیم.ساعت هفت شب بود و تاریک بود.اول قبول نکردم ولی بعد رفتیم ولی کاملا داخل نرفتیم اخه یکمی میترسیدیم.

دیگه اینکه فکرکنم فهمیدید اقا مجیدی که میگفتم کیه.تو دوتا پست قبل تر.یه فیلم سینمایی بازی کرده که یه نقش منفی داره.از اون نقش های حال بهم زن.طوری که من نقش دیه گو رو تو فیلم آمینش  ترجیح میدم به نقشش تو اون فیلم.نه این که بد بازی کنه،نقشه خیلی بده.البته چن دقیقه بیشتر از اون فیلم سینمایی رو ندیدم.

وای خدا این روزا اصلا حوصله درس خوندن ندارم.میخوام برم پیش مشاور مدرسمون اما با ده دقیقه زنگ تفریح که کارم نمیشه.یه باررفتم پیشش چند بار گوشیش زنگ خورد و چن دقیقه از وقتم رفت و ناتموم موند بحثمون.دوباره باید برم پیش خانم الف مشاورم اما فعلا پول ندارم.

اخه باید برای مدرسه مطهری کتاب بخرم و پول کتاب خودم هم به کتابفروشیه بدم.بقیه پولمم باید بدم برای عکسای اتلیه.اما اگر بجای خرید لباس با پولی که مامان بزرگ میخواد بهم بده خود پول رو بگیرم عالی میشه...

اووووه چقدر حرف زدما.امتحان فلسفه دارم فردا ولی هنوز نخوندم.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.