من و من

یه وبلاگ همدم من...

من و من

یه وبلاگ همدم من...

2

سلام.خوبید.چه خبرا؟

خواهرمو اینا از تهران اومدن یه چن روز اینجا بودن موقع رفتن بخاطر مدرسه امیر خواهرم و امیر رفتن و شوهرخواهرم و احسان موندن.شوهرخواهرم که اینجا کار داشت اما احسان کلی گریه کرد که من بامامانم نمیرم تهرون و میخوام بمونم.خلاصه اینکه موند و این سه چهار روزی که بود همبازیش من بودم.الهی قربونش برم.خیلی خوبه یه نفر تو دنیا انقدر دوست داشنه باشه و دوس داشتنشو ابراز کنه.مثل این جیقیلی سه سال و نیمه.

باباش که کارش تموم شد به زور احسان رو برد.الهی قربونش بشم همش میگفت میخوام پیش خاله فهیمه بمونم.یکی دوماه پیش که خیلی وقت بود بااحسان همدیگرو ندیده بودیم به مامانش گفته بود دلم خیلی برای خاله فهیمه میسوزه..ینی تنگ شده.. :-)

راسی فلسفمو شدم ۱۷/۷۵.خودم کلی تعجب کردم اخه از کتاب هیچی یادم نمیومد و همشو از خودم نوشتم


جمعه من و مامان و بابا و شوهر خاله و دختر خاله رفتیم کوه.به من که یکم بد گذشت چون دختر خاله خیلی پررو شده و همش به من و کارام و کل زندگیم گیر میداد.دختره ی مزخرف.حیف که تو بچگیت بهترین همبازی و طرفدار و دوستدارت من بودم.حیف که انقدر بهت محبت کردم.الان دارم چوبشو میخورم.

کلیییی تحقیرم کرد.وقتی یادم میاد حالم بهم میخوره.

چه تفریح مزخرفی.

این روزا فقط واسه امتحانات میخونم و فعلا واس کنکور نمیخونم.من باید یه ادم مفید رو ببینم.

دیگه اینکه این روزا خیلی زود عصبانی میشم نمیدونم چرا.

چن روز پیش میخواسم حساب باز کنم گفتن باید کارت ملی داشته باشی رفتم کارت ملی بگیرم گفتن باید شناسنامت عکس دار باشه که عکس جدید هم نداشتم و کلی کار داشت.همون روز یه کفش اسپرت خوشگل هم خریدم.

ازمون بنیه علمی چهارم شدم تو کلاس و شهر.

یه روز و.ج همکلاسیم زنگ زد گفت با چن تاازبچه ها میخوان کلاس ریاضی بگیرن و من نباید به کس دیگه ای حتی زهرا که مثلا دوست صمیمیمه خبر بدم چون کلاس شلوغ میشه ونمیشه استفاده کرد!

احتمال زیاد برای منم به زور زنگ زده بود چون من معمولا سرکلاسا زیاد سوال درسی از معلم میپرسم.از این همه خودخواهیش بدم میاد از اون دیگه توقع نداشتم...


خدایااااااا کمکم کن خواهش میکنم.دارم غرق میشم.

امروز یه رمان خوندم.برای سرگرمی...

سه روزه که دارم توی چله ی یه عهد که باخودم و خداوامام زمان گذاشتم شرکت میکنم.کاش لبخند به روی لب اقا امام زمان اورده باشم.خدایا کمکم کن عهدمو نشکنم.

نیاز به یه ادم موفق دارم که الگوم باشه و رشته اش درزمینه علوم انسانی باشه.

شدیدا این روزا بی حوصله ام.

از همه همکلاسیام متنفرم.خیلی امسال تنهام.حتی یه نفر یار و هم درد ندارم.حالم از ف.ر  و ه.ا بهم میخوره.

امسال،ینی این سال تحصیلی خیلی بهم سخت گذشت.همه بچه ها کلیک کردن رو من.چرا؟چون پارسال المپیاد ادبی رفتم و رتبه ام تو هردوتا ازمون اول شد و موفقیتای دیگه ام.همه به من گیر میدن به رفتارم به همه چیم.

از یه سری رفتارای خانم ف خوشم نمیاد.بچه هاروبه چشم ابزار میبینه که همیشه نمره هاروبلند میخونه و برگه هاروبه ترتیب میذاره.به نوعی بچه هاروتحقیر میکنه بااین کارش.بنظرم هدفش از تحصیل فقط اول بودنه.خیلی کمال گرا هس.باتوجه به حرفاش و رفتاراش فهمیدم.دلم میخواد بهظ پیشنهاد کنم فیلم سه احمق رو ببینه.یا سخنرانی که چی که چی مال استاد راعفی پور.

چقدر که من حرص میخورم.

فعلا خداحافظ

1

سلام به همه.

امروز صبح پاشدم و حدود نیم ساعت دوباره فلسفه رو مرور کردم.

طبق پیش بینی من ز وقتی اومد مدرسه دوباره با کلی استرس بهم گفت این صفحه رو نخوندم برام توضیح میدی؟منم پاسش دادم به و .

سر امتحان هیچیییی یادم نمیومد حتی سوال اسونی مثل نویسنده تهافت التهافت!!!

خانم ف ازم پرسید سوالا چطوره گفتم وای خانم همشو یادم رفته...

هرچی نوشتم از خودم نوشتم و فقط برای پاس شدن می نوشتم نه برای کامل شدن!

ه.خ گفت واااای امتحانه خیلی سخت بود من ۲۵صدم غلط دارم.اون موقع بود که دلم خواست با صندلی بزنم تو سرش!!!

دیدم و.یکم گرفته اس.گفتم خوب دادین بچه ها؟و. باهمون حال  گرفته گفت نه.بعد من هم براش توضیح دادم که خییییییلی گند دادم اونم گفت بده بوده امتحانش ولی دیگه قرار شد به روی خودمون نیاریم.من تلاش خودمو کرده بودم دیگه مشکل از مغز گرامی بود که قفل کرده بود.

ز. داشت به و. میگفت که ازشب تاصبح فقط یه ساعت خوابیده. ز. رو کشیدم کنار گفتم یه چیزی بهت بگم ناراحت نمیشی؟ناراحت شد درصورتیکه هنوز هیچی بهش نگفته بودم...گفتم من هنوز نگفتم تو ناراحت شدی.گفت حالا بگو ببینم چی میخوای بگی.گفتم خب تو چرا دیر شروع میکنی به درس خوندن که بخوای تا صبح بیدار بمونی؟خب زودترشروع کن تاانقدر دیرتموم نشه بخداخواب برای بدن لازمه گفته که نه .گفتم ینی چی نه گفت حوصلم نمیشه زود شروع کنم.دوباره اون موقع بود که خواستم با صندلی بزنم تو سرش بعد با دستای خودم خفه اش کنم.اخه خیلی عکس العمل مسخره ای نسبت به حرفام نشون داد.

راستی  ابجی ا و امیرقراره از تهران بیان آخه  امیر تقریبا آسم داره و هوای تهرانم که الوده اس و امیر تو مدرسه همه اش سرفه میکنه و چند بار تو مدرسه بالا اورده.

الهی بمیرم براش خیلی بده.منم تو دبستان دوبار تو مدرسه حالم بد شد دقیقا حس امیر رو درک میکنم خیلی بده.

امیر بچه خواهرمه.

باید بجنگم من.باید بجنگم.باید قوی باشم.

خدایا کمکم کن.