من و من

یه وبلاگ همدم من...

من و من

یه وبلاگ همدم من...

3

سلام.

اول درمورد فلسفه بگم که خانم ف کلی کیف کرده بود از جوابای عالمانه ای که نوشته بودم و تو کلاس ازم تعریف کرد.من شوکه شده بودم اخه فکر میکردم امتحانمو خییییلی بد دادم.

امروز ساعت شش تولد دوتااز دوستامه و پول کافی برای خرید کادو نداشتم براشون استیکر دیواری و لاک خریدم.

کلیییی کار دارم .

سه شنبه تولد خالم بود.ساعت هفت عصر که تعطیل شدم باسرویس رفتم خونه خاله.خاله ز. کیک و ژله و اینا درست کرده بود.تولد خوش گذشت.

راستی دخترخالم زهرا هم بود.جدیدا حس میکنم از من بدش میاد.اخه خیلی تحویلم نمیگرفت و وقتی عکسمو به اون و خواهرش نشون دادم هیچ عکس العملی نشون نداد فقط حس کردم داره با حسادت نگاه میکنه و حتی نگفت خوبه قشنگ شدی درصورتیکه خواهرش گفت وای خییییلی قشنگ شدی.یه نفر دیگه به جمع کسایی که از من بدشون میاد اضافه شد.:-)  خیالی نیس

دیشب با ه. بازار بودم خییییبلی مشکل پسنده و کلی رو اعصابم راه رفت.تو راه ع رو دیدم.

نمیدونم چرا یه حسی دارم نسبت به ع.نمیخوام دوسش داشته باشم.

از تنهاییمه که دنبال یه نفر میگردم که بهم توجه کنه.

درحال حاضر جز خدا هیچ پشتیبانی ندارم.

نه دوست صمیمی نه کسی که بتونم باهاش دردودل کنم.هیچکس

یکی از عواملی که باعث میشه به ع توجه کنم اینه که اونم تنهاس.اخه باتوجه به پروفایل واتساپش و اینکه همش تو نت پلاسه و شخصیتش میشه پی برد اونم از یه چیز ناراحته،شاید تنهایی.

ولی دوس ندارم بهش علاقه داشته باشم باید دعایی بخونم که از دلم بیرون بره.

وقتی تو جمع اقوام قرار میگیرم خیلی اذیت میشم اخه هیچ علاقه و توجهی به سمت من نیس و من ناخوداگاه خودمو با زهرا مقایسه میکنم اخه خیلی خاطرخواه و طرفدار داره.


خیلی دلم میخواد یکی باشه تمام غمهامو بهش بگم کسی که منو نشناسه ولی کسی نیس.

رفتارای ف.ی اذیتم میکنه.وقتی تو مدرسه میبینمش حس بدی وجودم رو میگیره.اصلا دیگه دوسش ندارم و اونو به غنوان دوست حساب نمیکنم.

یه شب شدیییید دلم میخواس برم سینما. ه. طبق معمول از فیلم ایراد گرفت و گفت نمیاد و ف.ی هم نیومد منم تنها رفتم.ازشانس بد من هیچکس نیومده بود و فیلم پخش نشد.به ف.ی زنگ زدم ببینم میاد که گفت نه کسی نیس برسونتم.بعد مثلا کلی عذاب وجدان گرفته بود که تنها اومدم سینما کلی گفت گناه داری تنها هستی که.گفتم من وقتی با تو و ه. هم میام ه.میچسبه به تو و تو هم اصلا توجه نمیکنی که منم هستم و همون موقع هم من تنها هستم.

چن روز پیش تشییع شهیدای گمنام بود.روز قبلش با شوق و ذوق از و. پرسیدم میای با یه حالتی که انگار میلی نداشت و بدش میومدگفت نمیدونم.حالم ازش بهم خورد.

خیرسرم توقع داشتم باشوروشوق بگه اره چرا تشییع شهدا نیام.اخه مثلا مذهبیه.

دیگه از هیچکس نباید توقع داشته باشم ولی مگه میشه؟؟اصلا ادم بخاطر یه سری از توقعاته که زنده اس و زندگی میکنه.

ولی چیکار کنم.زندگی نیس که.

داشتم میگفتم تشییع شهدا خیییلی خوب بود.جاتون سبز.

من برم یکم بخوابم که بعدش کلی کاردارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.