من و من

یه وبلاگ همدم من...

من و من

یه وبلاگ همدم من...

.11

سلام دوستان.

از این که واس وبم رمز گذاشتم بسی خوشحالم و احساس ارامش دارم.اخه قبلا همش فکر میکردم نکنه یه اشنایی وبم رو بخونه 

امروز ساعت یه ربع به شش بیدار شدم نماز خوندم و بعدش ادبیات خوندم.اخر۸تا درسش موند ولی امتحانو خوب دادم.بعد امتحان کلی با راضیه دوستم شوخی کردیم و خندیدیم.

اومدم خونه یکم دونگی نگاه کردم و بعد تاساعت دو ونیم عصر خوابیدم.بعدش ناهارخوردم و نجمه و فاطی،خواهرام اومدن خونمون.

بعدش ساعت هفت سرزمین بادها رو نگاه کردم فقط بخاطر دیدن گل روی اون بنده خدا که تو سریال جومونگ بود و پی بردم تو این فیلمم هس.خودجومونگ رو نمیگما.یکی از بازیگرای نه چندان مشهورش رو میگم.بازیگر نقش موکاک توی سریال جومونگ  که به یکی از پیجای عاشق کره تو اینستا گفتم بیوگرافیشو برام پیدا کنه.اونم گفت پیدا کرده ولی دنبال یه عکس خوب میگرده تا برای این پست بذار.من که انتظار کش شدم.

راستی امشب زن پسرخاله مامانم زنگ زد و برای پسرش از من خواستگاری کرد.میشه برادر محدثه که توکتابخونه می بینمش.مامان گوشیو برداشت و گفت میخواد درس بخونه و کنکور داره.بعدم گفت فعلا که باباش نیس.

دراین حین فاطی و نجمه کلی اذیتم کردن.بعدکه مامانم تلفنو قطع کرد گفتم چرا میگی درس داره؟؟؟خب میگفتی کلا قصد شوهر کردن نداره.

واقعا وقتی خواستگار برام پیدا میشه احساس چندش میکنم و یه ترس میاد سراغم که نکنه به زور شوهرم بدن.از شوهر کردن متنفرم.قبلا فکر میکردم هرچی بزرگتر بشم این مساله برام عادی میشه و احساس چندش نمیکنم و لی اشتباه میکردم.احساس چندش نه تنها ضعیف نشده بلکه یصورت قوی تر توم وجود داره 


اسم پسره ینی پسر پسرخاله مامانم علیرضا هس.یاد ع. افتادم که یه مدت بخاطر کامنتاش تو اینستام فکر میکردم عاشقمه و چون درمورد غم فوت مرتضی پاشایی باهام همدرد بود منم یکم بهش علاقه داشتم.تو دلم گفتم خاک تو سر ع.

بعدا پی بردم که اصلا علاقه ای به من نداره و فقط احساس ترحمه.

فکر بد نکنیدا ما اصلا رابطه ای نداشتیم میگم که فقط بخاطر چند تا از کامنتاش این توهم برام بوجود اومد که دوستم داره همین.

امروز پی بردم مامانم همچین بدش نمیاد زود منو رد کنه ها.بعد تو دلم گفتم مامان جان غصه نخور قول میدم دانشگاه که قبول شدم برم رد کارم.

این روزا در بداخلاقترین حالت ممکن به سر می برم و نمیدونم چمه.

دلم میخواد خانوادم یکم منو درک کنن و وقتی من درس دارم برای یه بارم که شده پیشم بمونن و نرن تفریح.

این روزا هرچی مامان و اینا میرن تفریح حتی اگر درسم نداشته باشم  باهاشون نمیرم.فکرکنم افسردگی گرفتم.

کلا حس میکنم چاردیواری خونه برام راحت تره و حوصله محیط جدید و تفریح بااقوام رو ندارم.

یه مدته از اقوامم بدم اومده حالا تو پست بعد میگم چرا.

یادم باشه تو پست بعد مفصل درباره خواهرم و شوهرش صحبت کنم.

راستییییی اقای ه که یکی از بازدید کننده های این وبم بود رو رمز وبم رو بهش ندادم.

اخه قبلا که به وبش میرفتم کامنت همه رو جواب میداد جز من و وقتی تو پیج اینستام اومد کلی کامنت گذاشت و به طرز غیر معقولی باهام مخالفت کرد.طوری که انگار تمام مشکلات اقتصادی ایران زیر سر منه.

فردا باز مامان و اینا بااقوام میخوان برن تفریح و خوشبختانه من ازمون دارم و باهاشون نمیرم.

خب فعلا بدرود

نظرات 3 + ارسال نظر
مهرنووش چهارشنبه 12 خرداد 1395 ساعت 01:49 http://khurshidejavedan.blogsky.com

زندگی ارزش دوری کردن از خانواده یا فاز افسردگی گرفتن رونداره ..
اکثرا همسن تو ک هستن درمورد ازدواج همینطور فک میکنن...نگرانش نباش..فقط بدون افکار خیلی تاثیر داره. اینکه فک میکنی بزور شوهرت میدن همین اتفاق میفته پس بش فک نکن درواقع فکر منفی ممنوع

سلام ابجی جون.درست میگی ولی اونقدر تحقیرا تو فضای خونمون زیاده که دیگه کم اوردم

آیدا سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 14:24

چرا از ازدواج متنفری؟ازدواج یکی از لازمه های زندگیه. و اینکه میگی از ازدواج چندشت میشه دلیلش چیه؟اتفاقا من شنیدم که ازدواج خیلی به زندگی امید و علاقه میده. بعدم اینکه به هیچ موردی نگو قصد ازدواج نداری،بگو فعلا میخوای درستو ادامه بدی.چون اگه بگی کلا قصد ازدواج نداری،باعث میشه هیچ کسی نیاد خواستگاریت و موردهای خوبو ازدست بدی.
راستی پاستل چیه؟نقاشی باهاش چه طوریه؟ نقاشی باهاش نسبت به نقاشی با مداد آسونتره یا سخت تر؟ توی همون پست وبلاگم بیا توضیح بده.

اخه ابجی اگر جای من بودی و می دیدی با ازدواج زندگی چندنفر از اطرافیانت خراب شده از ازدواج متنفر میشدی.

بانوی بهار دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 14:33 http://khaterateman95.blogsky.com

سلاام:)
مامان من عاشق فیلم دونگی بود:))اصلا اون فیلم رو نمی دیدی خوابش نمی برد:)

سلام.
مامان منم همینطور.مرسی که اومدی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.