من و من

یه وبلاگ همدم من...

من و من

یه وبلاگ همدم من...

26.

این روزا دارن میگذرن و سپری میشن و من حتی حال نوشتن خاطراتم رو حتی ماهی یه بار هم ندارم.دوسه روز پیش سرسفره بودیم که خواهرم و دوتاداداشم بودن.داداشام داشتن دعوا میکردن.بحث که تموم شد به شوخی به مامانم و خواهرم گفتم من هروقت میام خونه اینجاجنگ جهانیه.یا مامان و بابا دعواشونه یا تو وشوهرت...یا مثلا هروقت تعطیلی میشیم بچه های خوابگاه میگن اخ جون خونه من میگم واااای بازم خونه....

درقالب شوخی حرفای دلم رو بهشون زدم...

راستی اینو بگم دانشگاه ما کلا خیلی رو هواس و زیاد تعطیلیم.الانم که حدوددوهفته تعطیلیم...

...

هرشب خدا این تیتراژاسمان من که حامدزمانی خونده بایدمن روتوچالش قراربده...یادچند وقت قبل افتادم.اهدافی که داشتم،ادم باانگیزه ای که بودم.الان چندمدته که خیلی بی حالم وخسته ام.بی هیچ هدفی دارم روزامومیگذرونم بدون اینکه حتی یه ذره به اینده فکر کنم.نمیدونم شایدافسرده شدم.شایدتنبل شدم.


یه مرده ی متحرک به تمام معناشدم.هرچی شدم اصلا از الان خودم راضی نیستم و حالم از تنبلی و بی هدفیم بهم میخوره.حس میکنم ازخدادورشدم.دیگه هیچ چیزی برام لذت واقعی رو نداره.خدایاخودت بهم رحم کن،کمکم کن....

پ.ن:کدومتون تعطیلیامو چشم زدین؟؟؟؟خخخخخ امروز خبردار شدم که این هفته دیگه تعطیل نیس و همین الان دارم میرم شیراز.