من و من

یه وبلاگ همدم من...

من و من

یه وبلاگ همدم من...

22.

سلام دوستان.خوبین

اول بگم که رتبه کنکورم اومد و خداروشکر سه رقمی شدم.

این روزا هم درگیر انتخاب رشته ام...

هفته ی قبل از مشهد برگشتم.جاتون سبز.ولی خیییییلی شلوغ بود.

سه روز مشهد بودیم.حرم می رفتیم.موجای خروشان رفتیم.رفتیم با لباسای محلی عکس گرفتیم و کلی خندیدیم.من و سه تا از دوستام بودیم.

یکی ازهمکلاسیام هم اومده بود مشهد تو حرم همدیگرو پیداکردیم.شب اومد مسافرخونه ی ما.کلی خندیدیم

اول کار سر بد بودن مسافرخونه کلی نازنین با مسوول کاروان دعوا کرد.

ولی یه اتاق خوب گیرمون اومد.

کوچه ی مسافرخونمون خیییلی ترسناک بود.یکم تاریک بود و مسافرخونه زیاد بود.اما پر از مردای سیگاری و معتاد بود.

شب اول به یکی از خدمه های هتل گفتیم بیاد سرکوچه تا هتل همراهیمون کنه.

نازنین بهش زنگ زد و اومد.دیگه شماره نازنین رو پیداکرده بود و شب بعد براش پیام عاشقانه فرستاده بود و مزاحمش میشد.

شب بعد به یکی از مغازه دارا که یکم مسن بود گفتیم وایسه برامون تا برسیم به مسافرخونه.

اتوبوسی که باهاش رفتیم و اومدیم داغون بود.کمرم و زانوم خرد شد.

برگشتنه خیلی سختم بود.چون یه روز و نیم طول کشید چون قدمگاه و تهران و قم و جمکران هم هرکدوم یکی دوساعت وایساد.

یه سری قرص داشتم که بخاطر خوردنشون اعصابم ضعیف شده بود و رفتار زهرا و نازنین خیلی رو اعصابم بود.تنها یادداشتی که تو سفرنوشتم:

روز۱۷مردادسال۹۵.الان ساعت۸:۲۰هس.ماحرم امام خمینی هستیم.بانازنین و زهرا.زهراخیلی غرمیزنه ونازنینم که بایدحرف حرف خودش باشه بعضی رفتاراش عصبیم میکنه شایداینکه زیادی یکنواخته.شایدم من زیادی اعصابم خرده.احتمالا تاثیرقرصایی هس که میخورم.قرآن خوندیم.قراره تا ساعت۹اینجاباشیم.راستی مشکل رودویم هم حل شد

21.

سلام دوستان.

ان شاالله فردا میخوام برم مشهد دعاتون کنم.

تو این یه هفته کلی کار مفید کردم.یکی اینکه کلاس اشپزی ثبت نام کردم هفته ای یه جلسه.هر جلسه سه ساعت.

کلی غذا یاد گرفتم و دیروز ته چین درست کردم مامانم کلی کیف کرد.

خلاصه کلی غذابلدشدم که بعدمشهدواسشون درست میکنم.

چهارشنبه هفته قبلی با خواهرم نجمه رفتیم شیراز دکتر زنان.

بااین که برای تفریح نرفته بودیم اما کلی خوش گذشت و خندیدیم.

برگشتنه با نجمه درمورد خونوادمون خیلی حرف زدیم.این که محبتاش مادیه و خونواده مامانش رو کلا بیشتر از ما دوست داره...همچنین پی بردم رفتارای مامان با من بخاطر این نیس که اجتماعی نیستم بلکه بخاطر رفتارای خود مامانه.

یه روز هم رفتیم کوه شب هم موندیم کمک پدر بزرگم بادام پوست کندیم.