من و من

یه وبلاگ همدم من...

من و من

یه وبلاگ همدم من...

12.

چندروز پیش دایی مامانم  که اسمش س. هس با زنش اومدن خونمون و درمورد اون خواستگاره و امر ازدواج کلی برام صحبت کردن.دیگه واقعا حالم داشت بد میشد.

دایی س. موقعی که داداشم ج. نشسته بود داشت درمورد جلوگیری از بارداری و کیست تخمدان و اینا برام توضیح میداد.من که آب شدم از خجالت.

بدترازهمه اینکه باید صاف تو چشاش نگاه میکردم.حداقل جلو داداشم خجالت نکشید عجبا.

یه تیکه از حرفش گفت قال قضیه رو بکن و راحت الان بله رو بگو تا من برم بهشون بگم.بعد داداشم ج. دراومد گفت وا مگه معامله هس؟بعد این حرفش یکم باداییم صحبت کردن.من باشنیدن این حرف داداشم یاد فیلم ابد و یک روز و شباهت گذشته ی داداشم با شخصیت محسن  توی فیلم افتادم و با احساس اینکه داداشم داره ازم حمایت میکنه اشک تو چشام جمع شد ولی سریع پنهونش کردم.

این دایی مامانم پدر من رو در اورد بس که درمورد ازدواج حرف زد.هی میگفت یه استاد داشتیم دیوونه شد چون ازدواج نکرده بود و از این حرفا.

ولی من جواب رد دادم.هنوز از ازدواج متنفرم.

من باید بیام تو چندتا پست دلیل تنفرم و ازدواجهای ناموفقی که تواقوام داریم روتوضیح بدم.

نظرات 2 + ارسال نظر
آیدا شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 17:11

دایی مامانت داشت راجع به بارداری و کیست تخمدان واسه تو حرف می زد؟!!! اونم جلوی داداشت؟!!!

آره.مردم از خجالت.
میگفت اگر باهم ازدواج کردین جلوگیری نکنین و کلی حرفای دیگه.
رسما آب شدم

بانوی بهار شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 16:22 http://khaterateman95.blogsky.com

خداروشکر تو این امر هیچ کسی حق اظهار نظر واسه ی منو نداره؛چه برسه دایی مامان و اینا
خدایی زوره تا این حد بخوان واست تصمیم بگیرن که!!!!!!

نه دایی مامانم به عنوان واسطه اومده بود جلو.بابامم همون اول بهشون گفت هرچی فهیمه بگه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.