من و من

یه وبلاگ همدم من...

من و من

یه وبلاگ همدم من...

خدایا شکررررررت....

سلام.اگر میدونستین چقدر حالم بد بود و چقدر دلم گرفته بود.ولی دیشب کاملا خوب شدم.باورتون نمیشه حالم خیلی خوب شد.خدایا دوستت دارم.تمام این حال بد و مشکلاتم بخاطر دوری از خدا و اءمه بود.خدایاشکرت که من بی لیاقت رو قبول کردی یه بار دیگه تو مراسم احیا شرکت کنم.

راستی امشب بازهم افطار دعوتیم.فکر کنم این پنجمین بارباشه افطار دعوتیم.فردا شب هم خونه دختر خالم دعوتیم.

این زیاد دعوت شدنا بد نیستا ولی موقعی هس که میخوام برای کنکور درس بخونم...

این وبلاگ هم از این به بعد دیر به دیر بروز میکنم.یاعلی

مقایسه کردن

همین چن دقیقه پیش به مامانم گفتم افطار چی بخوریم؟گفت ماکارونی رو از توی فریزر بیرون بیار گرمش کن.بلد بودم اما برای مطمعن شدن ازش طرز گرم کردن ماکارونی یخ زده رو پرسیدم.بعد جواب دادن بهم فورا گفت خاله مریم چند شب پیش دوغ خورده بود و چون خوابش میومده سحری درست نکرده و گفته سحر تخم مرغ میخوریم.فاطمه که دخترخالمه و باباش بیدار بودن بابای فاطمه بهش میگه برو برنج و گوشت درست کن و اون درست میکنه.سحروقتی مامانش بیدار میشه میبینه غذا اماده هس.اگر از زندگی من خبر داشتین میفهمیدین مامانم خیلی محترمانه بااین تعریف کردن میخواسته بهم بگه خاک تو سرت دختر ۱۷سالته هنوز هیچی بلد نیستی.فاطمه دختر خاله مریم رو نگاه کن ۱۲سالشه ولی غذا درست میکنه اما تو هنوز گرم کردن غذا بلد نیستی.

یه بار هم به شوخی به مامانم گفتم نگا زهرا هم سن منه اما الان یه زندگی دستشه اما من هنوز کاری بلد نیستم.توقع داشتم مامانم حرفم رو رد کنه اما حرفمو تایید کرد.

اینجوری که مامانم میگه نیس واقعا

بخدا من بلدم غذا درست کنم اما چون همه میزنن تو ذوقم و کسی ازم تعریف نمیکنه و کسی غذای من رو نمیخوره درست نمیکنم.شاید بگید دست پختم داغونه اما اینطور نیس.مامانم قسم میخوره غذاهام خوبه.اما کسی توانایی هامو باور نداره.بخشکی شانس.من فقط یه بار غذام خوب نشد که اون قرمه سبزی بود و هرکاری کردم سبزیش درست نپخت اما برنجش عالی شد و اصلا زیاد نیومد.یه بار دیگه کوفته چینی درست کردم،عالی شده بود و دوستم که اشتهاش کم بود کلی خورد همه گفتن عالی شده اما یه دفعه سجاد بلند گفت این کوفته ها خیلی بوی بدی میده!!دو سه بار با کلی زحمت ماکارونی درست کردم اما هیچکس نخورد.به این علت میگم باکلی زحمت اخه روز بعدش امتحان ترم داشتم.کسی اصلا غذامو نمیخوره که بگه خوشمزه هس یا بد مزه.

زهرا همون دخترخالمه که هم سنمه.از بچگی کلی با اون مقایسه میشدم.اون برونگرا هس و همیشه توی بحثهای بزرگترا شرکت میکرد امامن مطابق سنم رفتار میکردم بخاطر همین اون زود ازدواج کرد.از بچگی همه ی توجه ها به سمت زهرا بود.همه به اون محبت میکردن و براش خوراکی میخریدن اما من... یه لحظه دلم واسه خودم سوخت.

خوبه این بلاگ اسکای هس وگرنه من روانی میشدم

خدایا کمکم کن

خدایا مرسی

سلاااااام.

دو تا خبر خوش

یکی اینکه سعید رو کفش و انگشتر کردن.سعید پسرداییمه و۱۸سالشه.که ان شاالله بعد از سربازیش ازدواج کنن

دوم اینکه زهرا حامله هس.وااااای باورتون میشه حامله هس.زهرا دخترخالمه و هم سن من.۱۴یا۱۵سالگی ازدواج کرد.واااای چه شوکی

آقا کم کم دارم حس میکنم ترشیده شدم.ولی خوبه ترشیده شدن بهونه خوبیه واسه بدبخت و تحقیر نشدن.الان دلم میخواد حرفامو به یکی بگم که اون ذوق کنه...

تنهایی

تنهایی ویران کننده است



اه.ینی حالم داغونه ها.داغون داغون.فکر کن حتی نمیتونم برم پای تلوزیون و به یاد کودکی کارتون تماشا کنم.از دست این داداشم.اوه.لجباز و زور گو و زبون نفهم و تنبل.وقتی داره فیلمی نگاه میکنه من از اون فیلم خوشم میاد فوری کانال رو عوض میکنه.حوصلم داغونه.فکر کردن به دوستای ظاهریم حالم رو بدتر میکنه.

فکرشو بکن...مایده اون روز زنگ زده میگه میای بریم کتابخونه؟میگم من که نمیخوام درس بخونم میگه نه من میخوام بخونم تو بیا اونجا من درس میخونم تو هم با یه چیزی سرت رو گرم کن دیگه.ینی اوج خودخواهیه.که من بخاطرش از صبح تا ساعت هفت شب بیکار بشینم که خانم میخواد درس بخونه.زهرا هم دیروز زنگید همین میخواس ناله ها و غر زدناشو شروع کنه که خوشبختانه پشت خطی داشتیم دیگه نزنگید.اون روز دیگه بهانه برای غر زدن پیدا نکرده بود گیر داده بود به خونشون.میگفت از خونمون بدم میاد.اه اصن وللش

نازنین هم اصن معلوم نی کجاس.هعی

الهام روکه دیگه ول کنین...

اه این بلاگ اسکای مثه بیابونه.هیشکی نیس

نصفه شب نوشت

هعی خدا

این بلاگفا اول یه ماه خراب بود حالام که درست شده وبلاگای منو نمیاره.دوتا وبلاگ دارم اولی میگه رمزش اشتباهه هرچی هم میزنم تغییر رمز  چیزی رو ایمیلم نمیاد.وب دومیم هم وقتی میزنم میگه اصلا وبلاگی بااین نام کاربری وجود نداره.ینی مسخره اس واقعا.اون همه بازدید کننده و کامنت.حالا اینجا هفته ای یه نفر بازدید میکنه.خدایا زود این بلاگفا رو درست کن و حس و حال درس خوندن رو هم توی من ایجاد کن 

راستی.کتاب ادبیات دومم گم شده.وااای هرچی میگردم نییییس.نمیدونم چیکار کنم.دعا کنین پیدا شه.دفتر عربی دومم هم دست دوستم بود که اونم رفته شیراز عروسی.وای خدایاکمکم کن

دارم از تنهایی میمیرم به خانم ا هم اس دادم جواب نداد.به یکی نیاز دارم که کامل به حرفام گوش بده و براش اهمیت داشته باشم نه اینایی که هنوز حرفم رو تموم نکردم می پرن تو حرفم و دیگه یادشون میره من داشتم حرف میزدم.این روزا هم که هی بابا و داداشا دعوا میکنن.کلاس زبانمم که این ترم تشکیل نمیشه.خدایا افسردگی گرفتم کمکم کن.خدایاااااا معصومه رو خوب کن خدااااجوووونم