من و من

یه وبلاگ همدم من...

من و من

یه وبلاگ همدم من...

15.

این پست دوتا تیتر داره:۱.کاسه ی داغتر از آش ۲.داعشی تازه کار

خب بهتون گفته بودم خواهرم مریضه و کلیه اش مشکل داره و گفتم که رفته شیراز تا شاید عمل بشه.عاغا این مدتی که خواهرم و مامانم شیراز بودن عمه ها پدر منو در اوردن...یکیشون روزی سه بار زنگ میزد و حال نجمه رو می پرسید.

اول اینو بگم که بابام بدبینه خیلی مواقع.

فکر میکنه خواهرم این جوریه حالا یعنی دور از جونش داره میره.

اون روز داشت به داداشم میگفت خواهرت داره از پیشمون میره و فلان و این حرفا.

خب نجمه فقط کلیه اش مشکل داره و یه کیست داره.

براساس حرفای بابام اقوام بابام کاسه ی داغترازآش شدن وفکرمیکنن خدایی نکرده قراره اتفاقی بیفته و یه جوری ناراحت و ناامید کننده رفتار میکنن که...

درمورد تیتر دوم:

طرفای صبح خواب دیدم یه جاخوندم یکی از علایم ظهور امام زمان عج اینه که همون روز یه خورشیدگرفتگی و ماه گرفتگی اتفاق میفته.بعد تو خوابم اتفاق افتاد و گفتم اخ جووون امام زمان داره میاد.همون موقع داشتم برای بابام غذا میبردم تو مسیری که از هال به اشپزخونه رفتم تو دلم میگفتم بسه دیگه این همه ظلم و بدبختی.درسته ما بدیم ولی ماهم دل داریم که امام زمانمون رو ببینیم.

زمان امام حسین حتی یزید ظالم هم امام زمانشو دید و این حرفا.داشت گریم میگرفت.

رفتم تو اشپزخونه یه دفعه دیدم یه داعشی پشت سرم وایساده

من افتادم رو زمین و داشت سرم رو می برید کلی خوشحال شدم که بالاخره به ارزوی دیرینه ام شهادت رسیدم بعد باخودم فکر کردم این داره سرمو می بره چرا انقدر کج و کوله می بره و چرا دردم نمیگیره.

ناخوداگاه تو خواب سرم دوبار بدون اراده تکون خورد و بیدار شدم.

عاغا من پی بردم داعشیه تازه کار بوده بلد نبوده درست سر ببره.خخخخ

ولی حیف خواب بود.امام زمان هم نیومد:-(

14.

یادمه پارسال تقریبا همین موقع ها بود دوتا خبر تو این وب گذاشتم:یکی اینکه دخترخالم زهراکه هم سنمه حامله هس 

و یکی دیگه اینکه برای پسرداییم که یه سال از خودم بزرگ تره یه دختر نشون کردن.حالا سه چهار ماهیه که بچه زهرا دنیا اومده و یکی دوماهه که پسرداییم عقد کرده.

حالا دوتاخبردیگه داشتم یکی اینکه خواهرم که دوتا بچه داره بچه ی سومش رو بارداره

.ودیگه اینکه دختر دایی س. که تو پست قبلی ازش گفتم قراره عیدفطر عقد کنه.دختردایی س. هم سن منه اما سوم دبیرستانه چون نیمه دومیه.

13.

امروز رفتم نمره های امتحان نهاییمو دیدم.خداروشکر

سه تاش ۲۰بود و زبان فارسی۱۸/۷۵.بعدم رفتم کلاس عربی.

راستی مامانم شیرازه بخاطر عمل کیست خواهرم.

یکی دوروزه که اونجاس و هنوز معلوم نیس کی خواهرم عمل بشه آخه خون تصفیه شده گیرش نیومده.

بابامم رفت شیراز دکتر.دکتره به بابام گفته باید سمعک استفاده کنی که قیمتش میشه۴میلیون!!!

این روزا که مامان نیس خواهرم ف. اومده پیشمون.

دیشب داشت سحری درست میکردومن فهمیدم کلی از سختگیریهایی که برای من هس برای اون نبوده چون رقیبی مثل زهرا نداشته.

دیشب ف. رفت و من بقیه ی غذا رو درست کردم خداروشکرخوب شد.بعدشم اشپزخونه رومرتب کردم.

واسه ابجیم دعا کنید...التماس دعا.یاعلی

12.

چندروز پیش دایی مامانم  که اسمش س. هس با زنش اومدن خونمون و درمورد اون خواستگاره و امر ازدواج کلی برام صحبت کردن.دیگه واقعا حالم داشت بد میشد.

دایی س. موقعی که داداشم ج. نشسته بود داشت درمورد جلوگیری از بارداری و کیست تخمدان و اینا برام توضیح میداد.من که آب شدم از خجالت.

بدترازهمه اینکه باید صاف تو چشاش نگاه میکردم.حداقل جلو داداشم خجالت نکشید عجبا.

یه تیکه از حرفش گفت قال قضیه رو بکن و راحت الان بله رو بگو تا من برم بهشون بگم.بعد داداشم ج. دراومد گفت وا مگه معامله هس؟بعد این حرفش یکم باداییم صحبت کردن.من باشنیدن این حرف داداشم یاد فیلم ابد و یک روز و شباهت گذشته ی داداشم با شخصیت محسن  توی فیلم افتادم و با احساس اینکه داداشم داره ازم حمایت میکنه اشک تو چشام جمع شد ولی سریع پنهونش کردم.

این دایی مامانم پدر من رو در اورد بس که درمورد ازدواج حرف زد.هی میگفت یه استاد داشتیم دیوونه شد چون ازدواج نکرده بود و از این حرفا.

ولی من جواب رد دادم.هنوز از ازدواج متنفرم.

من باید بیام تو چندتا پست دلیل تنفرم و ازدواجهای ناموفقی که تواقوام داریم روتوضیح بدم.

.11

سلام دوستان.

از این که واس وبم رمز گذاشتم بسی خوشحالم و احساس ارامش دارم.اخه قبلا همش فکر میکردم نکنه یه اشنایی وبم رو بخونه 

امروز ساعت یه ربع به شش بیدار شدم نماز خوندم و بعدش ادبیات خوندم.اخر۸تا درسش موند ولی امتحانو خوب دادم.بعد امتحان کلی با راضیه دوستم شوخی کردیم و خندیدیم.

اومدم خونه یکم دونگی نگاه کردم و بعد تاساعت دو ونیم عصر خوابیدم.بعدش ناهارخوردم و نجمه و فاطی،خواهرام اومدن خونمون.

بعدش ساعت هفت سرزمین بادها رو نگاه کردم فقط بخاطر دیدن گل روی اون بنده خدا که تو سریال جومونگ بود و پی بردم تو این فیلمم هس.خودجومونگ رو نمیگما.یکی از بازیگرای نه چندان مشهورش رو میگم.بازیگر نقش موکاک توی سریال جومونگ  که به یکی از پیجای عاشق کره تو اینستا گفتم بیوگرافیشو برام پیدا کنه.اونم گفت پیدا کرده ولی دنبال یه عکس خوب میگرده تا برای این پست بذار.من که انتظار کش شدم.

راستی امشب زن پسرخاله مامانم زنگ زد و برای پسرش از من خواستگاری کرد.میشه برادر محدثه که توکتابخونه می بینمش.مامان گوشیو برداشت و گفت میخواد درس بخونه و کنکور داره.بعدم گفت فعلا که باباش نیس.

دراین حین فاطی و نجمه کلی اذیتم کردن.بعدکه مامانم تلفنو قطع کرد گفتم چرا میگی درس داره؟؟؟خب میگفتی کلا قصد شوهر کردن نداره.

واقعا وقتی خواستگار برام پیدا میشه احساس چندش میکنم و یه ترس میاد سراغم که نکنه به زور شوهرم بدن.از شوهر کردن متنفرم.قبلا فکر میکردم هرچی بزرگتر بشم این مساله برام عادی میشه و احساس چندش نمیکنم و لی اشتباه میکردم.احساس چندش نه تنها ضعیف نشده بلکه یصورت قوی تر توم وجود داره 


اسم پسره ینی پسر پسرخاله مامانم علیرضا هس.یاد ع. افتادم که یه مدت بخاطر کامنتاش تو اینستام فکر میکردم عاشقمه و چون درمورد غم فوت مرتضی پاشایی باهام همدرد بود منم یکم بهش علاقه داشتم.تو دلم گفتم خاک تو سر ع.

بعدا پی بردم که اصلا علاقه ای به من نداره و فقط احساس ترحمه.

فکر بد نکنیدا ما اصلا رابطه ای نداشتیم میگم که فقط بخاطر چند تا از کامنتاش این توهم برام بوجود اومد که دوستم داره همین.

امروز پی بردم مامانم همچین بدش نمیاد زود منو رد کنه ها.بعد تو دلم گفتم مامان جان غصه نخور قول میدم دانشگاه که قبول شدم برم رد کارم.

این روزا در بداخلاقترین حالت ممکن به سر می برم و نمیدونم چمه.

دلم میخواد خانوادم یکم منو درک کنن و وقتی من درس دارم برای یه بارم که شده پیشم بمونن و نرن تفریح.

این روزا هرچی مامان و اینا میرن تفریح حتی اگر درسم نداشته باشم  باهاشون نمیرم.فکرکنم افسردگی گرفتم.

کلا حس میکنم چاردیواری خونه برام راحت تره و حوصله محیط جدید و تفریح بااقوام رو ندارم.

یه مدته از اقوامم بدم اومده حالا تو پست بعد میگم چرا.

یادم باشه تو پست بعد مفصل درباره خواهرم و شوهرش صحبت کنم.

راستییییی اقای ه که یکی از بازدید کننده های این وبم بود رو رمز وبم رو بهش ندادم.

اخه قبلا که به وبش میرفتم کامنت همه رو جواب میداد جز من و وقتی تو پیج اینستام اومد کلی کامنت گذاشت و به طرز غیر معقولی باهام مخالفت کرد.طوری که انگار تمام مشکلات اقتصادی ایران زیر سر منه.

فردا باز مامان و اینا بااقوام میخوان برن تفریح و خوشبختانه من ازمون دارم و باهاشون نمیرم.

خب فعلا بدرود