من و من

یه وبلاگ همدم من...

من و من

یه وبلاگ همدم من...

اندر احوالات من

سلااااام

نماز روزه هاتون قبول.چه میکنید با روزه؟من که عاشق ماه رمضونم.همیشه به مامانم میگم کاش ماه رمضون دو ماه بود!

 دیشب نوشت:دیشب از بس تو خونه مونده بودم داشتم دیوونه میشدم.فاطمه داشت میرفت خونه نامزدش که خاله و اینا زنگ زدن گفتن ما پارکیم شمام بیاین.خلاصه نامزد فاطمه من و مامان رو رسوند وخودشون رفتن.منم طبق معمول نه هم صحبتی داشتم نه چیزی.فاطمه و آزاده بودن اما جدیدا برام خیلی غیرقابل تحمل شدن.آزاده که کاملا مشخصه از من شدیدا بدش میاد.

خلاصه اونجا که بودیم من همه اش با گوشیم ور میرفتم.حوصلم سررفته بود.هعییییی

امروز زنگ زدم خونه نازنین که باباش گفت رفته شیراز نمیدونم هرجور حساب میکنم نمیشه یه نفر دوست صمیمی یکی دیگه باشه و ازش دور باشه و و براش اصلا زنگ نزنه درصورتیکه بدونه طرفش داره از تنهایی میمیره.هرجور حسابش رو میکنم نازنین بااین که دوست صمیمیم هس اما دوسم نداره.البته شاید من نباید زود قضاوت کنم .راستی امروز محمدرو فرستادم بره برای مشاوره ام نوبتو ثبت کنه

خواب که صبح دیدم

سلااااام.از اونجایی که این خوابو برای کسی تعریف نکردم تو دلم موند.گفتم واسه شما تعریف کنم

عاغا من امروز صبح یه خواب جالب دیدم

خواب دیدم عاغا مجید(یه شخصیت محبوب و مشهور که به دلایلی نمیتونم اسمشو بگم)اومده بود خونمون.فقط من و اون خونه بودیم.منم خیلی محترم و با وقار رفتم کنارش نشستم.حالا حدس بزنید کجا نشسته بود،روی لباسشویی توی اشپزخونمون!!!منم پیشش نشستم.حالا فک کنید این لباسشویی ما اندازه یه میز بزرگ شده بود.این عاغا مجید حرکات عجیبی انجام میداد و منم با تعجب نگاش میکردم.نمیدونم چی شد یه دفه ازم پرسید فهیمه تو خواستگار داری؟منم یکم من من کردم و خودش گفت اره فک کنم یه نفر تو کارای فرهنگی خواستگارت بوده و اما وقتی کارای فرهنگی تموم شده رابطه ی شما هم کات.باگفتن این حرف لبخندی زد (فک کنید چه چیزای چرت و پرتی گفت)و دوباره همینطور باهم صحبت کردیم بعد یه سوال مشابه سوال قبلی پرسید و من بهش گفتم مامانم همه ی خواستگارامو رد میکنه و اروم تر گفتم اخه من هنوز کوچیکم.و عاغا مجید با تعجب نگاهم کرد و یه چیزی گفت که یادم نمیاد.حافظه ی منو حال میکنین؟؟؟من همون موقع میخواستم بهش بگم خوشحالم که شما هم مثه من توی کودکیتون شیطون نبودین و شما تنها آدم معروفی هستین که من دیدم که تو بچگی شیطون نبودین.بعد که داشت میرفت در اتاق من باز بود و بیش از اندازه به هم ریخته بود.توی خواب هرطور حساب کردم چشمش به وضعیت تواتاقم افتاده بود.همون موقع از خجالت آب شدم.

بعد داشت از پله ها پایین میرفت دوسه بار خدافظی کردم اما بار آخر سرشو برگردوند یه نگاه عاشقانه بهم کرد و یه لبخند ملیح زد و رفت.

بعد مامان و اینا با ماشین محسن اومدن خونه.یه بچه بغل محسن بود که بچه رو بغل کردم.

بقیه ی خوابم دیگه یادم نیس.هرچی بود چرت و پرت بود